به نام خدا
اول سلاااااااااااااااااااام ...خب از همین سلام شروع میکنم...کلمه ای که بهش خیلی حساسم ...یه حسی بدیه وقتی سلام کنی و جوابشو نشنوی،ایشالله آقا جوابمو میده...السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
آقا جون ممنونم ازت که راهم دادی..میدونم اگه نمیخواستی مطمئنم جور نمیشد...ممنون از لطف و کرمت که منه گناه کارو نروندی...
به یاد همه ی دوستای گلم هم بودم ...ایشالله دفعه بعد همه با هم بریم.
خب میرم سرغ بخش دوم،سرشماری
الان یک ماه از تموم شدن کارمون میگذره،خیلی خاطره دارم و البته کلی تجربه،حتی کار کردن زیر بارون هم قشنگیای خودشو داشت،وقتی تخته شای رو بغل میکردیم که یه وخ فرما خیس نشه.فرما شده بودن مثه بچه هامون...اویل تصمیم گرفتم همه ی خاطراتو بنویسم ولی بعد نمیدونم چی شد پشیمون شدم.حالا یه بخششو که خیلی دوس داشتمو مینویسم.
روزپنجم شیشم بود ،آخرای بلوک اولم بود.داشتم غایبیارو میرفتم.همه ی خونه ها رو سر زده بودم،رسیدم به یه خونه درش باز بود،ولی هر چی زنگ میزدم کسی جواب نمیداد.چون هوا تاریک شده بود ترسیدم برم تو.از خونهه رد شدم و رفتم سراغ بقیه خونه ها.بلوکم که تموم شد برگشتم سراغه اون خونهه،که کارشناسمون رسید،بهش توضیح دادم اونم کلی اینور اونورو نگاه کرد که دوستم هم رسید ساعت 6 قرار بود بریم خونه،کارشناس گفت شما دوتا خانومید برید تو ببینید چه خبره،خلاصه رفتیم دیدیم جلسه ی قرآنه ،سراغه صاحب خونه رو گرفتیم گفت نیس نیم ساعت دیگه میاد.قرار شد صبر کنیم تا بیان.
تو این مدت چون بارون میومد من و دوست رفتیم تو خونه ،توهمون مدت کلی با استاد قرآن صحبت میکردیم،یهو چشم افتاد به عکس رو دیوار پرسیدم اینجا خونه شهیده،گفتن اره شهید ساعتچی فرد، من همین جوری خشکم زد،شهیدی که کوچه به اسمش بود شهیدی که اسمش تو همه ی فرمهام بود.
صاحب خونه از راه رسید،خواهر شهید بود.بعد سلام علیک رفت دنبال مدارک ،همین جور که داشت میگشت ،پرسیدم شما وصیت نامه شهیدو ندارید؟گفت داشتیم ولی تموم شده،گفت اصلشو میارم تا کپی بگیری،منم کلی ذوق کردم.فرم ها پر شد.وصیت نامه رو هم پیدا نکردن.
پدر شهید هم اونجا زندگی میکردند ،مادرشون هم یک سال بود فوت کرده بودند.اومدیم بریم بیرون که دیدیم خانومه با یه سینی چای اومد ما هم واسه اینکه زحمت کشیده بودند دستشونو رد نکردیم،(البته یه علت دیگه هم داشت که میفهمید)خواهر شهید رفت تو آشپز خونه من و دوست تو اتاق تنها بودیم،یهو دوست گفت تو هم حس میکنی؟...منم که از لحظه ورودم این حس منو گرفته بود...گفتم اره یه آرامش عجیبی منو گرفته...دوست هم خیلی دلنازکه شروع کرد به گریه کردن...ما که همیشه عجله داشتیم برای رفتن اونجا میخکوب شده بودیم.
تو همون لحظه خواهر شهید هم رسیدن...با وصیت نامه..البته متن چاپ شده...
این تصویر نقاشی شده شهید:
اینم عکس وصیت نامه:
متن وصیت نامه شهید ساعتچی فرد:
اینجانب مرتضی ساعتچی فرد وصیت میکنم که از کلیه دوستان و اشنایان حلالیت بطلبید و از خداوند برایم طلب آمرزش نمایید و از خداوند بخواهید که ظهور حضرت مهدی (عج) را نزدیک فرماید زیرا که کلید پیروزی در دست آن حضرت می باشد و اگر من در نبرد رویا رو به درجه شهادت رسیدم مرا با خون خود دفن نمائید.امام امت را تنها نگذدارید او مردی است که بعدها می فهمید که چه دری بوده است به خواست خدا وقتی جنگ تمام شد برای بازسازی مملکت و اسلام کوشا باشید انشاءالله که توانسته باشم از مسئولیتی که بر عهده ام بوده باری کم کرده باشم.
ایشالله که بتونیم پیرو حقیقی راه شهیدان باشیم.برای شادی روح شهدا صلوات.
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعا
پ.ن:توی مشهد دو تا از دوستای گلمو دیدم.مداد رنگی عسیسم و ماهی حوض آبی قشنگم.مهربون و دوست داشتی
پ.ن:بعد از سه ما بالاخره وبلاگو به روز کردم.هر دو تا مطلبم با تاخیره.
پ.ن:امتحانا داره شروع میشه ،ما بچه تنبلای شب امتحانی کارمون شروع میشه،دعا کنید این ترم رو با نمرات و دانش خوب بگذرونم.